منوی اصلی
گاه نوشته هاى یک دانشجوى زبان
معلوم الحال
  • معلوم الحال یکشنبه 17 دی 1396 06:21 ب.ظ نظرات ()
    قبلا مختصری راجع به مجید گفته بودم. این رفیق سی و خورده ای سالمون یه بدی که داره اینه که هر حرفی رو میشنوه میره همه جا جار میزنه. با توجه به شناختی که من از افراد مختلفی که توی خوابگاه میان پیدا کردم فهمیدم که چه حرفایی رو به کیا بزنم و چه حرفایی رو نزنم. مجیدم بعد از 2 هفته کلیک کردن روی من آخرش قفل زبونم رو شکست و یک سری اطلاعات شخصی دست و پا شکسته بهش دادم. 
    از شب همون روز این آقا شروع به تکرار یک سری کلمات کرد و هی من رو مسخره کرد. اینقدر گفت و گفت تا اینکه من از کوره در رفتم. 
    کلا هم تیکه هاش ******ی گونه بود! فلان چیز برامون نمیاری بخوریم و چه دخترایی و ...

    من چند روز به بیخیالی طی کردم تا اینکه فهمیدم جدیدا با علی اکبر دوست شده. علی اکبر از برادران ارزشی ایه که هم از آخور نون میخوره و هم از طویله
    ! از اون مهندساست که فوق تخصص داره تو رشته ی هیییچ!!! دهن خلقی رو سرویس کرده. آقا حوزه تخصصش فنی و ریاضیه، وارد زیست شناسی میشه، توصیه پزشکی میکنه، پیشنهادات عقیدتی میده و صد تا کار دیگه. مهم ترین و بدترین کارش هم اینه که نه تنها چاخان زیاد میکنه که این حرفا رو به جاهای دیگه هم میبره.

    همه چی گذشت تا اینکه دو شب پیش مجید کلیک کرد روی دوست دختر یکی از بچه های اتاق. بعدش هم بحث سیگاری بودنش رو کشید وسط. حرف هاش با نیش و کنایه بود و بدبختی اینه که مدامم تکرار میشد. هی میگفت میگفت میگفت ... 
    آخرش دعوا شد. یه دعوای بد..
    روز قبلش هم من با مجید دعوا کرده بودم و برای اینکه مجبورش کنم قب نشینی کنه حرفایی رو بهش زده بودم که به گفته بچه ها نمیخواست دیگه پاش رو بزاره توی اتاق. با حرفای اون دوستمون کینه مجید نسبت به من بیشتر شد و فکر میکرد که من اون رو تحریک کردم و هر چی اون طرف میگفت آقا من کاری به معلوم ندارم و طرف حساب من تویی که هی داری جار میزنی فلانی سیگار میکشه و ... مجید زیر بار نمیرفت و میگفت "به سن من که برسید این چیزا براتون مهم نیست. منم چون برام مهم نیست میگم" 

    این بخش "برام مهم نیست" خیلی بچه ها رو اذیت کرد. 

    مهدی رفیق اصلی مجید بود و کسی که پاش رو به اتاق باز کرد. میگفت آقا من بارها بهش گفتم که تو نباید بعضی حرفا رو جلوی بعضیا رو بزنی !!! و اون هی به شوخی میگرفت.
    د وشب پیش مجید با بجه های بسیج میرن دیزی بزنن. مسئول شب میاد توی بوفه و به مهدی میگه مجید کجاست؟ مهدی هم میگه "آها" حالا وقت تلافیه (این چیزا برام مهم نیست). از اونجایی که میدونسته مجید پول همراش نیست و یه پولی رو قرض گرفته که بره یه دیزی بخوره برگرده جوری مسئول شب رو تحریک میکنه که اون درجا بهش زنگ میزنه میگه کجایی و مجیدم میگه تو شهرم. مسئول شب میگه شنیدم رفتی دیزی بخوری. هر چی میخوای بخوری برای منم یه دست بگیر بیار 
    مهدی این حرکت خبیثانه رو زده بود و اومده بود توی اتاق تعریف میکرد 
    که مجید بعد یک ساعت سر رسید و گفت مهدی بیا برو پایین وایسا تا من برم برای مسئول شب یه چیزی بگییرم بیام. گفتیم: چرا همون جا که بودی چیزی نگرفتی؟
    بنده خدا هیچی نداشت بگه. (اومده بود توی دخل پول برداشته بود که باز بره تو شهر یه چیزی بگیره بیاد)

    بچه ها همچنان میخندیدن و من اولین باری بود که دلم برای مجید سوخت. بنده خدا اون شب توی اون سه چار دقیقه ای که توی اتاق بود لکنت زبون گرفته بود و حرفی نداشت بزنه. 
    رفت و تا برگشت ساعت نزدیکای 10 بود. 3 4 ساعت علاف شده بود اونم بخاطر حرفی که اصلا براش مهم نبود ...


    پ. ن.: من همیشه از کسایی که سخت به ایمانشون چسبیدن ترسیدم. کسایی که فکر کردن از بقیه بالاترن و میتونن بقیه رو قضاوت کنن. توی خوابگاه و توی این چهارسال تنها امسال بود که دو نفر من رو کافر دونستند. مجید و علی اکبر مذکور!
    مرز در عقل و جنون باریک است / کفر و ایمان چه به هم نزدیک است
    آخرین ویرایش: یکشنبه 17 دی 1396 06:46 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 14 دی 1396 03:17 ب.ظ نظرات ()
    چی میشه که بعضیا به واسطه رشته تحصیلی شون فکر میکنن همه چیز رو میدونن؟  :/
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 14 دی 1396 03:18 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال جمعه 31 شهریور 1396 08:00 ب.ظ نظرات ()
    داستان برمیگرده به زمانی که برای کنکور میخوندم. یه روز بچه ها زنگ زدن که بیا بریم خونه بابای فلانی بازی حکم :) اینو بگم که من اصلا این بازی رو بلد نیستم! علی رغم اینکه 4 سال از تحصیلم میگذره هنوز سعی نکردم یاد بگیرمش :((
    من لباسام رو پوشیدم و آماده شدم. بچه ها اومدن دنبالم و رفتیم سمت خونه دوستم. اما نمیدونم چی شد که سر از ساختمونای مسکن مهر درآوردیم. به بچه ها گفتم: مگه خونه فلانی اونجا نبود؟ گفتن: این خونه رو باباش به یه مهندس اجاره داده. فعلا خالیه. اومدیم دورهمی فیض ببریم. منم فکر کردم خب اشکالی نداره لابد. تا مهندسم بیاد اسباب و اثاثیه ش رو بخواد بچینه کلی وقت هست لابد. اما چشمتون روز بد نبینه. وقتی در زدیم و بچه ها در رو باز کردن دیدم که ای دل غافل !!! خونه مبله ست. به بچه ها گفتم: آقا مگه مهندس توی خونه زندگی میکنه؟ 
    گفتن: آره دیگه! 
    گفتم: الان کجاست؟ 
    گفتن: سر کاره. 
    گفتم: پس ما اینجا چه غلطی میکنیم؟
    گفتن: اومدیم بازی دیگه. فعلا که خونه ش در اختیار مائه!
    گفتم: کی برمیگرده حالا؟
    گفتن: معلوم نیست ساعت چند برمیگرده. شاید 2 ظهر، شایدم 4 یا 6 عصر :-/ 
    تمام وجودم رو استرس گرفته بود. گفتم: آخه اگه بیاد چی؟ 
    گفتن: باید در بریم دیگه. از بالکن :)))
    بچه ها یه دست بازی کردن و دیدن بدون سیگار نمیتونن !!!
    به من گفتن اینجا بمون تا ما بریم سیگار بگیریم برگردیم. توصیه شون موقع رفتنم این بود: "اگه مهندس اومد هر طور شده فرار کن. نمونی توی خونه بدبختمون کنیا!" 

    بهتره از خیر اونچه که توی اون نیم ساعت بر من گذشت بگذریم ...

    بچه ها برگشتن و شروع کردن به بازی و سیگار. دیدن سیگار کشیدن و دهنشون تلخ شده. رفتن برای خودشون چایی  درست کردن ! (آخه خونه مردم و چایی؟! اونم بی اجازه!!) بعد یخچال رو زیر و رو کردن و میوه آوردن خوردیم. بعدشم یه نوشابه توی یخچال پیدا کردن و آوردن، اونم خوردیم. سیگار ها رو توی لیوان ها خاموش میکردن. تفاله چایی ها رو میریختن توی گلدون  اصن یه وضعی بود!
    اینو بگم که من وقتی رفتم توی خونه، خونه خودش بهم ریخته بود. اما هر چی که بود ما بهم ریخته تر از قبل کرده بودیمش.
    بچه ها رمز وای فای مهندس رو داشتن و زده بودن روی دانلود.
    دفتر حساب کتابای طرف رو هم برداشته بودن و صفحه وسطش رو باز کرده بودن. یه خط وسطش کشیده بودن و یه طرفش نوشته بودن ما و طرف دیگه هم شما :)))

    توی اون 3 4 ساعتی که توی خونه اون بنده خدا بودیم ترس رو با وجودم حس کردم. هر چند حسابی هم خوش گذشت. ساعت یک ربع به 2 بود که یکی بچه ها گفت: (مثلا صاحب خونه!) یالا جمع و جور کنید بریم. منم گفتم: اینهمه آشغال رو ما چجوری جمع و جور کنیم؟!
    گفتن: بیخیال آشغالا بابا. خود مهندس جمع میکنه. ورقا و پاکت سیگار و گوشی هاتون رو فراموش نکنید :)

    نمیدونم مهندس بعد دیدن خونش توی اون روز چه حسی بهش دست داد! اما خدا از سر تقصیرات هممون بگذره :)


    + نمیدونم چرا یهو یاد این داستان افتادم! 
    ++ شاید به این خاطر که الفبای کذاییم رو تکمیل کنم!
    آخرین ویرایش: جمعه 31 شهریور 1396 07:24 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال پنجشنبه 9 شهریور 1396 07:31 ب.ظ نظرات ()

    توی این دنیا من از هیچی شانس نیاوردم. یعنی حتی اگه بخوام خوشبینانه نگاه کنم توی حوزه دوست و رفیق، فقیرترین و بی کس ترین شخص این عالم بودم؛ البته بعد از جناب شازده کوچو :-)))

    همیشه به هر دری زدم که خودم رو به همه ثابت کنم. برای همه هر کاری که از دستم اومده انجام دادم. ساعت ها وقتم رو در اختیارشون قرار دادم و کارایی که میخواستن رو براشون انجام دادم، بعدش برگشتن گفتن: "نه، اونجوری که میخوایم نشد!". حالا کاری به اینی ندارم که بعدش با یه کار به مراتب سطح پایین‌تر کارشون رو به سرانجام رسوندن.

    * توی پارک منتظر یکی از بچه‌ها بودیم. من دیدم دو تا بچه ی کوچیک روی تاب نشستن و یکی شون داره جیغ و داد میزنه. رفتم جلو که ببینم چشه. یهو خانمی که بغل نشسته بود و تا اون موقع ندیده بودمش برگشت و یه مشت لفظ رکیک که به‌حق سزوار خودش بود به کار برد! من هم که اصلا نمی دونستم جریان از چه قراره و فقط نگاش می کردم!
    دوستام از اونور وایساده بودن و بهم میخندیدن. بعدش گفتن: "فکر کرده قرار بلایی سر بچه هاش بیاری" گویا یه دختر نوجوان هم کنار اونا مشغول بازی بوده که من ندیدم!
    کسایی که ادعای رفاقت داشتن، و میگفتن حاضریم سرمون رو بدیم سر رفیق و رفیق بازی من رو اینجوری فروختن و تنها گذاشتن. اما این برام مهم نبود. این که مسخرم کردن دردآور بود! کسایی که فقط به اسم "داداش گلم" و "رفیق" میخوان یه عده مثل من دور و برشون باشن. اون هم صرفا برای حمالی هاشون. وگرنه عمرا یارهای گرمابه و گلستانشون رو با ما عوض کنن!

    * توی دوره امداد و نجاتی که داشتیم یه گروه از دختر و پسر تشکیل دادیم. از دستاوردهای این گروه همین بس که هر از گاهی دورهمی هایی تشکیل می دادیم خوش میگذروندیم. البته هر کس دونگش رو می‌داد که منتی سر دیگری نذاره. چه بسا خیلی وقتا از من مجرد بیشتر از بقیه هم میگرفتن :-) بعد از تموم شدن دورهمی هم همیشه چیپس و پفک و نوشابه و کیک و هر چی اضافه بود نصیب متاهل ها میشد. خب دورهم جمع شدن خوبه! اما یه عادت بد بین بچه ها بود که حتما باید یکی دو تا رو مسخره میکردن. اول غایبین، بعدش هم در صورت لزوم حاضرین. جالبه این کارها رو یکی از پسرای در ظاهر داش مشتی گروه علم می کرد. از اینایی که با همه داداش و آبجی هستن و خودشون رو به همه محرم می دونن! بگذریم از رفتار بیخودش توی مواقعی که من از سر ناچاری سر سفره کنار یکی از دخترا می نشستم. یعنی خودش رو امین نوامیس میدونست و من رو ...  :-|
    توی ۶ ماهی که نبودم چند بار دور هم جمع شدن. امیدوارم بهشون خوش گذشته باشه. اما اینکه حاشا میکنن که اصلا دورهم جمع نشدن و فقط منتظر گل روی من (!) بودن که برگردم واقعا شرم آوره! لااقل وقتی که عکساشون رو میذارن اینستاگرام منو هاید کنن :-/
    چند بار نامزد یکی از دخترا رو مسخره کردن و اونا هم قهر کردن و از گروه لفت دادن. هر جور شده باز اونا رو برگردوندن ولی بچه ها باز هم از بچه بازی هاشون دست برنداشتن. واقعا از سر بیکاری دارن بقیه رو دست میندازن یا بیمارن؟
    از وقتی فهمیدن دارم برمیگردم مدام پیام میدن و بدون اطلاع قبلی خودشون رو دعوت میکنن فلان جا، اون هم مهمون من! خیلی دوست داشتم یه بار مهمونشون کنم اما با این روش که بزور خودشون خودشون رو قالب می کنن اصلا حال نمی کنم. شاید اصلا دوست نداشته باشم پولم رو خرج کسایی کنم که حتی توی روی خودم مسخرم میکنن. بماند که چند بار یکی دو تا از دخترا رو وادار کردن پیام بدن که مثلا "خر" بشم و بساط عیششون رو فراهم کنم!

    آخرین ویرایش: پنجشنبه 9 شهریور 1396 07:32 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • معلوم الحال یکشنبه 5 شهریور 1396 01:25 ب.ظ نظرات ()
    یادم میاد چند نفر از دوستان یه حرف هایی میزدن راجع به بعضیا. دارم حس میکنم که قراره همونا برای منم اتفاق بیفته!
    خدا بخیر بگذرونه ...
    آخرین ویرایش: پنجشنبه 9 شهریور 1396 07:33 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات